علی کوچیک زیر یک درخت گوشه خیابان نشسته بود . تابستان بود و خیلی از مَردم شهر توجه کردند. هیچ کس نمی دانست ولی عادت کرده بودند کناری بنشینند . تو میدان کوچک صدای ضرب اواز شنیده می شود با ضرب اهنگ هماهنگ شدند ابجو نوشیدند رقصیدند مثل اینکه فردای وجود ندارد . اهنگ ، صدا ، خندیدن ها این گرمای بین جمعیت چیزی را یاد علی کوچک می انداخت که خانه انها هم همین حال هوا را داشت قبل از جنگ .